بسمالله.
سلام!
+
خابَ الوافِدُونَ عَلى غَیْرِکَ،
نومید شدند آنان که بر دیگرى جز تو وارد شدند
وَ خَسِرَ المُتَعَرِّضُونَ اِلاَّ لَکَ،
و زیانکار شدند کسانى که به غیر از تو رو کردند
وَ ضاعَ المُلِمُّونَ اِلاَّ بِکَ،
و تباه گشتند آنان که جز به درگاه تو فرود آمدند
وَ اَجْدَبَ الْمُنْتَجِعُونَ اِلاَّ مَنِ انْتَجَعَ فَضْلَکَ،
و گرفتار قحطى شدند کسانى که جز از فضل تو پوییدند؛
بابُکَ مَفْتُوحٌ لِلرَّاغِبینَ،
در خانهات به روى مشتاقان باز
وَ خَیْرُکَ مَبْذُولٌ لِلطَّالِبینَ،
و خیر و نیکیت به خواستاران عطا شده
وَ فَضْلُکَ مُباحٌ لِلسَّآئِلینَ،
و فضل و بخششت براى خواستاران مباح و آزاد است؛
وَ نَیْلُکَ مُتاحٌ لِلأمِلینَ،
عطایت براى آرزومندان مهیّاست
وَ رِزْقُکَ مَبْسُوطٌ لِمَنْ عَصاکَ،
و روزیت حتّى براى کسانى که نافرمانیات کنند گسترده است
وَ حِلْمُکَ مُعْتَرِضٌ لِمَنْ ناواکَ،
و بردباریت حتّى در مورد آن که به دشمنیت برخاسته شامل است؛
عادَتُکَ الْإِحْسانُ اِلَى الْمُسیئینَ وَ سَبیلُکَ الإِبْقآءُ عَلَى الْمُعْتَدینَ،
شیوهات نیکى به بدکاران است و راه و رسمت زندگى دادن به سرکشان.
اَللّهُمَ فَاهْدِنى هُدَى الْمُهْتَدینَ،
خدایا! پس مرا به راه راهیافتگان رهبرى کن
وَ ارْزُقْنىِ اجْتِهادَ الْمُجْتَهِدینَ،
و کوشش کوشایان را روزیم کن
وَ لاتَجْعَلْنى مِنَ الْغافِلینَ الْمُبْعَدینَ و اغْفِرْلى یَوْمَ الدّینِ.
و قرارم مده از بىخبرانِ دور شده از دربارت و در روز جزا گناهم را بیامرز.
پ.ن:
حضرت صادق هر روز میخواندندش؛ توی این ماهِ عزیز.
بسمالله.
سلام!
+
… فعلاً انقلاب ما همچون تیر زهرآگینی برای همهی مستکبرین درآمده است و یاوری برای همهی مستضعفین جهان …
… ما با هیچ دولت و کشوری شوخی نداریم و با تمام مستکبرین جهان هم سر جنگ داریم و در رابطه با این هدف جنگ با صدام یزید مقدمه است …
… در این موقعیت زمانی و مکانی، جنگ ما جنگ اسلام و کفر است و هر لحظه مسامحه و غفلت، خیانت به پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) و امام زمان (عج) و پشت پا زدن به خون شهداست و ملت ما باید خود را آمادهی هر گونه فداکاری بکند …
… در چنین میدان وسیع و این هدف رفیع انسانی و الهی، جان دادن و مال دادن و فداکاری امری بسیار ساده و پیش پا افتاده است و خدا کند که ما توفیق شهادت متعالی در راه اسلام با خلوص نیت را پیدا کنیم …
در مورد درآمدها، چیزی به آن صورت ندارم و همین بضاعت مزجاه را هم خمسش را دادهام و بقیه را هم در راه کمک رساندن به جنگجویان و سربازان اسلام با سپاه کفر خرج کنند …
در صورت امکان با لباس سپاه مرا دفن کنید.
درود بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی
اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب امان (عج)
[شهید حسن باقری]
پ.ن:
خوش به حالِ خمینی که سربازهایی شبیه شما دارد.
بسمالله.
سلام!
+
ناراحتام؟
بله.
چیزی میگویم؟
نه.
متاسفانه با بعضی آدمها به این نقطه رسیدهام و خودم هم ازش تعجب میکنم و ناراحتترم میکند اما راهِ دیگری برای گذراندنِ این برهه به ذهنم نمیرسد.
ناراحتام و دیگر زمان آن رسیده که بقیه بیایند و بپرسند چرا ناراحتام و آیا آنها درش نقش دارند.
ناراحتام و فکر میکنم دیگر نوبت دیگران است که شروع کنند.
ناراحتام و احساس میکنم هرچه برای خوب پیش رفتنِ اوضاع باید میکردم را کردهام و سهم من دیگر پرداخت شده.
و حالا خیلی وقت است که کسی حرفی نمیزند، کسی از ناراحتی و یاسم نمیپرسد، کسی دیالوگ را شروع نمیکند.
همیشه همان شکلی نمیشود که ما انتظارش را داریم.
شاید بهتر باشد بعضی تغییرات را رها کنم و بگذارمشان به حالِ خودشان؛ شاید یک روزی بالاخره خودشان درست شدند. شاید هم نه.
باید بنشینم برای آمدنِ کسی دعا کنم که اصلاحِ همه چیز ازش برمیآید.
پ.ن:
شاید هم باید راه بروم و دعا کنم.
قُلْ إِنَّمَا أَعِظُکُم بِوَاحِدَةٍ أَن تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَىٰ وَفُرَادَىٰ
ثُمَّ تَتَفَکَّرُوا مَا بِصَاحِبِکُم مِّن جِنَّةٍ إِنْ هُوَ إِلَّا نَذِیرٌ لَّکُم بَیْنَ یَدَیْ عَذَابٍ شَدِیدٍ
مصحف، سبا، ۴۶
بسمالله.
سلام!
+
متابولیسم یعنی سوخت و ساز. نوعی از اختلالات متابولیسم، اختلالاتی هستند که در آنها یک آنزیم دچار مشکل میشود و به دنبالش یک ماده در بدن تجزیه نمیشود و تجمع میکند و کلی مشکل میسازد. مثلاً در بیماری فنیلکتونوریا یا PKU آنزیمی که فنیلآلانین را تجزیه میکند دچار مشکل است و این پروتئین در بدن به مادهی بعدیِ چرخهی سوختوسازش تبدیل نمیشود و جاهای مختلفی تجمع میکند منجمله مغز. و بچه دچار عقبماندگی ذهنی میشود.
اختلالات متابولیسم، اختلالات سختی هستند و معمولاً درمان ندارند و فقط میتوان کنترلشان کرد.
چند روزی است فکر میکنم محبت هم میتواند درست در بدن ما متابولیزه نشود و تجمع کند و زندگیمان را مختل کند.
در زندگیِ هر کدام از ما حجم متغیری از محبت وارد میشود و باید بتوانیم یک جوری ابرازش کنیم. برای کسی هدیه بخریم، برویم و یک نفر را غافلگیر کنیم، به کسی بگوییم چهقدر برایمان عزیز است و.
محبت باید جاری باشد.
محبتِ راکد کارش از مرداب هم میگذرد و کشنده میشود.
محبتِ راکد میشود حصار و میلههای زندانِ آدمها توی وجودمان.
آدمهایی را داشته باشید که برای ابراز محبت بهشان مجبور نباشید بنشینید و ساعتها سبک سنگین کنید.
خیلی به درد میخورند :)
بسمالله.
سلام!
+
«اُوصیکما و جَمیعَ ولدی و اهلی و مَن بَلَغَه کتابی بِتقوی اللهِ و نظمِ امرِکُم»
در نامهی چهلوهفتم و برای همهی ما که بچههای شماییم گفتهاید از اهمیت نظم؛ در آخرین لحظات عمر عزیزتان. پس یعنی خیلی چیزِ مهمی بوده است. تا دو سه سال پیش کسی اگر میخواست من را توصیف کند، نظم قطعاً یکی از کلماتش نبود. بینظمی اذیتم نمیکرد و اصلاً توی زندگیِ خودم هم تا حدِ خوبی یک بینظمیِ سیال جاری بود.
این چند ساله اما اوضاع تغییر کرده. تراکمِ کارها مجبورم کرده یک نظمی به زندگیم بدهم و همین خودش را توی اوضاع ظاهری دوروبرم هم نشان میدهد. اتاقم مرتبتر شده، سر قرارهایم با دقت بیشتری حاضر میشوم، طبقههای درسی توی مغزم منظمتر جا گرفتهاند و به مجموعهی بیشتری از کارها میرسم. همین باعث میشود که بینظمی هم بیشتر اذیتم کند و این بخش تاریک ماجراست.
فکر کردم نوشتن از کارهایی که کمک کرده به این سیر شاید برای بعضیها مفید باشد. شما هم اگر از راه دیگری استفاده میکنید برای تحقق نظم در زندگیتان، حتماً اضافهاش کنید:
۱. کارهایتان را یک جوری بنویسید.
من یکسری کاغذ میبُرم شبیهِ فاکتور فروشگاهها و بعد با همچین ترتیبی یک چیزِ تقویمطور برای خودم میسازم: روز هفته را مینویسم، مثلاً شنبه و بعد تاریخ میزنم مثلاً ۸ دی. بعد با یک رنگ دیگر مناسبتهای رسمی را بهش اضافه میکنم و با یک رنگ دیگر قرارهایم را مینویسم و با رنگ دیگری کارهایم. و این روند را حداقل تا دو ماه آینده مینویسم و تا میکنم و همیشه با خودم همراه دارمش. این شکلی نوشتنِ من به این برمیگردد که کلاً با کاغذ بیشتر ارتباط میگیرم. همین دلیل باعث میشود که دور و بر اپلیکیشنهای مختلف موبایلی نروم. هرچند که آنها آپشن خوب یادآوری هم دارند و قابلحمل هم هستند و ساختنشان هم کمتر زمان میبرد. بعضیها ممکن است سررسیدها را ترجیح بدهند ولی من به چند دلیل از سررسید استفاده نمیکنم. یکی این که سررسید بزرگ است و من آنقدر کار برای هر روز ندارم. همین بزرگ و حجیم بودن سنگینش میکند و آدم نمیتواند همهجا همراهش داشته باشد. هرکسی یک جور راحت است اما این نوشتنِ کارها هم باعث شده شرمندگیِ من از فراموشی قرارها و کارهام کمتر بشود و هم مکتوب کردن مطالب، حجم مغزم را آزاد میکند چون مطمئنم جایی دارمشان و لازم نیست همه را به خاطر بسپارم.
۲. طبقهبندی شده درس بخوانید.
این راهحل، هم فال است و هم تماشا. از یک طرف به طور قابل ملاحظهای یادگیری را افزایش میدهد و هم شما را منظم میکند. یک نمودار از کلِ چیزی که میخوانید بکشید که هر مطلبی مطالعه میکنید بدانید کجای کارید. این شکلی ارتباط دادن مطالب هم برایتان سادهتر خواهد شد.
۳. به زمان توجه کنید.
دیر رسیدن سر قرارهایتان برایتان مهم باشد. ترافیک را هم بهانه نکنید! (در این مورد همیشه تلاشم را کردهام اما اخیراً چند باری از دستم در رفته.)
۴. به کارهای اضافه نه بگویید.
این بخش یک دوگانه است. به کارهایی که نمیتوانید در تقویمتان جا بدهید نه بگویید، هرچهقدر هم که جذاب و وسوسهکنندهاند. از آن طرف خیلی هم سر خودتان را خلوت نکنید چون تجربهها نشان دادهاند که ما آدمها در شرایط کمکار، حتی به همان کارهای کم هم نمیرسیم و نمیتوانیم مدیریتشان کنیم.
۵. همه چیز را لحاظ کنید.
برای کارهایی که به نظرتان یک وقتی پیدا میشود برایشان و جزئیاند و حالا ولش کن هم حتماً زمان تعیین کنید. لازم نیست این زمان دقیق باشد که مثلاً ۱۸ دقیقه میخواهم بنشینم فکر کنم! همین که بنویسید حدود نیم ساعت/ تفریح کافی است.
۶. راهکارهای خداوند را جدی بگیرید!
عنوان گویاست! کمی بین کتاب خدا بگردید.
شما هم به این لیست اضافه کنید :)
بسمالله.
سلام!
+
مادرم باغبان خوبی است. خانهی ما همیشه پر از گلهای طبیعی است و اصلاً پروردن گلها برای مامان جزو واجبات است. گاهی آنقدر پیگیر بعضیشان میشود که انگار رسماً بچههاش هستند.
من اما هیچوقت نتوانستم با گلها ارتباط برقرار کنم. برخلاف مامان طبع پرورش گل هم ندارم و گلدانهایم حداکثر بعد از شش ماه خشک میشوند.
هیچوقت هم چندان وابستهشان نشدم و از رفتنشان غصهام نگرفته.
اما این روزها، گلدانی دارم که عجیب برایم دلبری میکند و هر روز یکی از گلهایش میشکفد برای من.
مگر میشود حواسش به دلِ من نباشد، خدای غنچههای گلدانِ روی طاقچه.؟
بسمالله.
سلام!
+
اول: ما، همه، شبیه ماژیکهای علامتزن، در حالِ هایلایت کردن متنها و شعرها و اتفاقات و احساسات و ارزشها هستیم. آنها را به سلیقهی خودمان انتخاب و دیگران را متوجه حضورشان میکنیم. تا قبل از عبور ما از تکههای دنیا، آنها هم یک طوری مثل بقیه هستند، اما ما فسفریشان میکنیم و نگاهها را به سمتشان میکشانیم!
دوم: ما، همه، شبیه همین ماژیکها، عمر کوتاه و جوهر مشخصی داریم که باید صرف علامت زدنِ مهمترین سطور زندگی بشود. وگرنه حیف میشویم.
روی ماژیکها نوشته:
میگردم و باارزشترینها را به دنیا نشان میدهم؛
حتی اگر به قیمت جانم تمام شود!
پ.ن:
روزهای دانشآموزی تمام شده و روزگار رسیده به دانشجویی.
نمیدانم این روزها چهقدر طول میکشند فقط کاش حیف نشوم.
بسمالله.
سلام!
+
این موقعیت را تصور کنید:
استادی هست که فقط یک درس دو واحدی ارائه داده است و ظرفیت کلاس ۳۵ نفر است. بعد از کلی چانه زدن ظرفیت کلاس به ۴۰ نفر افزایش یافته است. در کنار این استاد، استاد دیگری همین واحد را ارائه کرده است.( یعنی انتخابهای دیگری هم وجود دارد.)
کلاس استاد اول که از این به بعد ایشان را استاد الف مینامیم متقاضی بسیاری دارد.
درس برای یک ورودی دیگر ارائه شده و نمیتوان از طریق سامانهی دانشگاه گرفتش.
گروهی از بچههای ورودی ما با مکانیسمهایی که هنوز حداقل برای من مکشوف نیست واحد را میگیرند و گروه دیگری از بچهها علیرغم میل شدید، واحد را با استاد دیگر که از این به بعد ایشان را استاد ب مینامیم برمیدارند.
استاد الف، دو ترم است که در دانشکده تدریس دارند و فرم درس دادن و ایدئولوژی و تکالیف و لود کلاس و. شان دست بچهها هست.
دو ماه از کلاس میگذرد که در ترمهای زوج میشود حدوداً ۷ جلسه.
الان حداقل ۵ نفر هستند که متقاضی کلاس استاد الف هستند ولی درس را با استاد ب برداشتهاند.
شما کسانی که بعد از این ۲ ماه حرفهای بدی به استاد الف میزنند و ایدئولوژی و نوع درس دادنشان را با واژههای زشتی مسخره میکنند را چه طور توصیف میکنید؟
من فقط چشمانم را روی این جماعت میبندم،
این لحظه را به خاطر میسپرم،
به خودم یادآوری میکنم که هرگز نباید به حرفها و رفتارهای این فرد اعتماد کنم،
تجربههای قبلیم را به خاطر میآورم،
برای آیندهی درمانگری نگران میشوم،
یک مدرسهی دیگر را به لیست سیاهم اضافه میکنم،
حداکثر فاصله را ازشان میگیرم
و دعا میکنم برای بیست و چند سالگیای که پر از ریا و بددهنی و ناامن بودن است.
نمیدانم برداشتن این واحد با این استاد و بعد این شکل تا کردن باهاش، مصداق حقالناس هست یا نه.
پ.ن:
از کلیت دانشگاه چند وقتی هست انتظار خاصی ندارم.
بعد از ترم ۷، برایم جالب است که ببینم اوضاع دانشجویی روانشناسی جایی به جز ورودی ما چهگونه است.
بسمالله.
سلام!
+
چهار روز است که به حکم بیماری، خودم را حبس کردهام توی اتاقم. تقریباً ارتباط کلامی و چهره به چهره با کسی ندارم.
و این چهار روز به اندازهی دو سه هفتهای گذشته بر من.
هیچوقت فکر نمیکردم مصاحبتِ نزدیک با آدمها اینقدر برایم مهم باشد که این روزها کمبودِ همین یک عنصر توی روزهایم این همه رنجورم کند.
پ.ن:
تا پایان این حبس خانگی حداقل سه روز دیگر مانده.
و من حقیقتاً نمیدانم اگر این معاشرت نداشتن قرار بود مثلاً چند ماه طول بکشد، اوضاعم چه طور میشد.
تا امروز نتایج آزمایشهای روانشناسی را که توی ژورنالهای علمی میخواندم، جدی نمیگرفتم.
واقعاً چهقدر فرق است بین علم حصولی و حضوری!
بسمالله.
سلام!
+
من به واسطهی رفتوآمدم توی مدرسه و گاهی مشق معلمی کردن و هیئت عقیلهی عشق دوستانِ دانشآموز زیاد دارم. تعداد خوبیشان دههی هشتادی اند.
اولین برخوردم باهاشان برمیگردد به سفر مشهد هیئت عقیلهی عشق. به خاطر این که یک سال مسئول برگزاری بازارچهشان بودم، بچههای هیئت به این نتیجه رسیدند که من مسئول یک گروهشان باشم.
تجربهی سخت ولی عزیزی بود.
حالا بعد از کمی بیشتر از یک سال وقتی جنسِ دغدغههاشان، نوع نگاهشان به مسائل، شوقشان برای اصلاح جامعه را میبینم توی دلم قند آب میشود و برق چشمانم بیشتر میشود.
حالا وقتی ازم راجع به انتخاب رشته سئوال میپرسند و میبرمشان دانشگاه، وقتی مسئولیتهایم را تک به تک بهشان واگذار میکنم و بابتشان مطمئنام، وقتی میایستم و از دور نگاهشان میکنم به خودم افتخار میکنم که دوستشان هستم.
این حرفها را به خودشان نزدهام. شاید روز جشن فارغالتحصیلیشان -اگر دعوتم کنند.- بروم بالای سن و این حرفها را برایشان بخوانم.
این چند سال روزهایی شد که دنیا چهرهاش را برایم خاکستری کند و طاقتم را طاق.
ولی چند وقتی میشود که وقتی زهرا را میبینم که مسئول جشن نیمهی شعبان شده و وقتی کوثر را میبینم که چای میریزد و وقتی شادی را میبینم که متن میخواند و وقتی نگار را میبینم که شربت را هم میزند و وقتی یاسمین را میبینم که اوریگامی درست میکند و وقتی پریا را میبینم که عکس میگیرد، انگاری به مرحلهی یکپارچگی اریکسون رسیده باشم.
میخواهم یک اعترافِ سخت بکنم!
شماها، همهتان، شبیه خواهرهای من شدید. یکجاهایی حتی خواهرهای بزرگترم.
یک روزی حتماً بهتان میگویم که وجود شما من را به ظهور امیدوارتر میکند.
بسمالله.
سلام!
+
پنج سال است هیئت داریم. جایی برای دوران دانشجوییمان و برای آن که دستمان از ریسمانی که به سختی پیدایش کردیم و گرفتیمش جدا نشود. عقیلهی عشق(س)، پنج سال است توی چهارشنبههای اولِ هر ماهِ من است.
حالا هیئت آنقدری ما را بزرگ کرده که برویم و در سرزمین طف برگزارش کنیم.
هیئت ده روز دیگر عازم کربلاست.
امروز صحاح بهم زنگ زد و گفت مسئول بخش صوتیِ سفرم.
دلم رفت برای همین مسئولیت کوچک.-ممنونام که این وسط من را هم آدم حساب کردید حضرت عقیله-
حتی وقتی این بار همراهیشان نکنم.
پ.ن:
ای صبا ای پیک دورافتادگان
اشک ما بر خاکِ پاک او رسان
-اقبال لاهوری-
بسمالله.
سلام!
+
حدود یک ماهِ پیش ایمیلی از طرف بنیاد آمد.
ثبتنام کردم.
و واقعاً توقعی نداشتم از شرکت در برنامه.
یکشنبه ساعت ۱۰ صبح پیامک بنیاد آمد که تشریف بیاور و کارتت را تحویل بگیر!
(این بار، از آن دفعاتی بود که لذت یک چیز این قدر میچسبید به جانم. کارت را با هیچ توصیه و واسطهای نگرفته بودم.)
+
چهارشنبه، ۱ خرداد رفتم حسینیهی امام خمینی(ره).
زود رفته بودم و برای نشستن حق انتخاب نسبتاً گستردهای داشتم؛ روی صندلی، کنار ستون و.
نشستم جایی که بهترین زاویه را داشته باشد. - هرچند ۴ ساعت نشستنِ مداوم جایی که پشتی ندارد سخت بود.-
رفته بودم که فقط تماشا کنم.
فقط نگاه کنم و تصویرها را به خاطر بسپارم.
رفتم که نگاهم برای یک سال منور شود.
و شد.
پ.ن یک:
بله!
در یکی از مهمترین دیدارهای زندگیم عینکم را جا گذاشتم خانه و کل مراسم چشم چپم را بسته بودم و سعی داشتم با چشم راستم ببینم!
پ.ن دو:
عجب روزی شدی ۱ خردادِ عزیز.
عجب روزی!
بسمالله.
سلام!
+
غرض اصلاً مبلغ نیست، که اگر باشد اصلاً خود خداوند گفته:
اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِینَةٌ وَ تَفَاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَ تَکَاثُرٌ فِی الْأَمْوَالِ وَ الْأَوْلَادِ کَمَثَلِ غَیْثٍ أَعْجَبَ الْکُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ یَهِیجُ فَتَرَاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ یَکُونُ حُطَامًا وَ فِی الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِیدٌ وَ مَغْفِرَةٌ مِّنَ اللَّهِ وَ رِضْوَانٌ وَ مَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ
ما دلمان خوش است که نامههایمان از سوی شما میرسد. ما دلمان خوش است به همین مهرِ سبز رنگتان.
خدا حفظتان کند آقا سید!
-آیهی بیستام سورهی حدید از مصحف شریف-
بسمالله.
سلام!
+
پاییز شروع شده با شلوغیِ ناگزیرش!
دلانگیز، یک:
درس دانشگاه در حال اتمام است و من خوابهای رنگارنگی برای روزهای خودم دیدهام. فراغت نسبی از واحدهای زیاد و متنوع، من را دوباره برگردانده به دوران اوج!
دلانگیز، دو:
با سه تا مدرسه کار میکنم و گرچه این کار در هفته چند ساعتی وقتم را میگیرد اما تعامل با بچههای راهنمایی و ساختنِ طرح درسی که همیشه توی مغزم بوده و قاطی کردن و هم زدنِ دروس معارف و علوم انسانی و ادبیات حتی قبل از کلاس حالم را خوب میکند.
دلانگیز، سه:
برای آدمیزاد تایید گرفتن روی دانستههایش مهم است. اگر چندین ترم معدل دانشگاهت بد نباشد و در کنار آن استادان دانشگاه هم اعتبار مختصری برایت قائل باشند، تایید سازمان سنجش دربارهی دانستههایت کمی اعتماد به نفست را بالا میبرد و من این را باور نداشتم تا همین چند روز پیش که سازمان سنجش نتایج المپیاد را اعلام کرد. من همان آدمام. قبل و بعد از اعلام نتایج هیچ تغییری نکردهام اما شرایط عوض شده است. یک باری باید این مسئله را در رشتهی خودمان بررسی کنم.
- حقیقتش این گستردگی رشتهمان را دوست دارم. هر کجا آدمیزاد هست و مسائل مربوط به تعاملاتش مطرح است میتوانم ربطش بدهم به رشتهی دانشگاهیم! -
دلانگیز، چهار:
گاهی دانستهها و دلخواستههای آدم با هم در تعارضاند. وقتی شناختها و هیجانات و امیال در تعارض با هم قرار میگیرند. مثلاً وقتهایی که میگویی: هر چیزی که تو بخواهی قبول!
اما تهِ دلت این است که امسال اگر صدام نکنی دق میکنم!
برای خودت میخوانی: تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.
اما همان لحظه که "د" باشد را میگویی در ذهنت میگذرد: میشود امسال من را بخواهی لطفاً.؟
راستش را بخواهید من راجع به اربعین تا در طریق نباشم باورم نمیشود که زائرم؛ حالا شما گمان کنید که بلیت هم آماده باشد و گذرنامه هم اعتبار داشته باشد و ویزا هم لازم نداشته باشی. مگر سالهای قبلی این شرایط نبود؟ بود.
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.
دلانگیز، پنج:
هوای پاییز برایم دوستداشتنی است. هوایی که باعث میشود کمکم شالگردنها را از توی کمد دربیاورم! آن روز رفته بودم حسنآباد و کلی حسرت خوردم که چرا از بافتنی فقط زیر و روش را بلدم! امان از مغازههای کاموافروشی و رنگهایی که غرقت میکنند در خودشان. چه کسی باور میکند این روزها من در سایت"هنری" به دنبال "بافت کشباف انگلیسی" بگردم؟! :))
دلانگیز، شش:
فراغت اندک از روزهای پر از واحد در دانشگاه، باعث شده کتابهای غیردرسی دوباره به سبک زندگی من اضافه شوند. این چند وقت سه تا کتاب را تمام کردم و این شبهایی که وقت و حوصله و انگیزه دارم کتاب بخوانم را دوست میدارم. گذر از رنجهای تولستوی بعد از شش ماه از بخش رمانهای کتابخانه به من سلام میکند!
این روزها شلوغ و پرمشغله هستند ولی حس مفید بودن به من میدهند؛ الحمدلله.
این بین، یک ایستگاه اتوبوس بیشتر پیادهروی میکنم، پوشهی مسیر برای خودم میسازم، برنامهریزی میکنم برای قطعهی بیستوچهار ولی همهی خوفِ در دلم از جا ماندن است و کم آوردن در مسیر.
این ماههای اخیر خیلی از اولینها برایم اتفاق افتاده است؛ یعنی میشود اولین پیادهروی اربعین هم توی ماه آینده اضافه شود بهشان.؟
بعدنوشت:
این نوشته را دوم مهر ماه شروع کردم و چهارده مهر ماه تمام.
حالا یک جلسه رفتهام سر کلاسهایم.
بچهها ده سالی از من کوچکترند و جنس دغدغهها و دنیاشان با من متفاوت اما عمیقاً دوستشان دارم وقتی شوقِ زلالشان را میبینم. حتی وقتهایی که شیطنت میکنند و از من یک معلمِ بیعرضه میسازند!
بسمالله.
سلام!
+
موقعیتهای زیادی پیش میآید که در آنها از خراب شدنِ جدیترین چیزها و اتفاقات خندهام بگیرد جای این که برایش غصه بخورم. و راستش به نظرم این مسئله هیچ منافاتی هم با میزان تعهد فرد برای یک کار ندارد.
اما امان از روزهایی که اتفاقِ برعکسش میافتد. روزهایی که برای عالم و آدم بدون دلیل نگران میشوم و مستاصل. سیستم شناختیم متوجه است که نگرانی دلیلِ منطقیای ندارد و همین باعث میشود به قضاوتهای خودش در تعیین حالم هم شک کند و حجم نگرانیها را بیشتر.
روزهایی میشود که نگرانِ خواهرزادهی یکی میشوم و کمی دور و برم دست و پا میزنم بلکه احساس کنم کاری انجام دادهام.
روزهایی میشود که نگرانِ زندگیِ تنهایی دیگری جایی دور از خانوادهاش میشوم.
روزهایی میشود که نگرانِ اتفاق افتادنِ محالات میشوم.
اما از همهشان بدتر نگرانی برای چیزی است که نمیدانی چیست.
فقط دلآشوبهای توی وجودت هست که نمیدانی باید باهاش چه کار کنی و تنها کاری که میکند این است که کارایی و بازدهت را میگیرد.
بعدها، یک روزی باید به دنبالِ منشا این نگرانیهای ناگهانیِ مداوم برای همه چیز و هیچ چیز بگردم.
و این روزها باید کمی ایمانم را قویتر کنم که همه چیز دستِ من نیست و نقشِ من فقط درست انجام دادنِ کارِ خودم است و بعد از آن به من مربوط نیست.
باید جایی که ایستادم را مهمترین جای عالم بدانم و مرکزِ آن.
جدی گرفتن و نگرفتنِ زندگی هم یکی دیگر از آن چیزهایی است که باید نقطهی تعادلش را پیدا کرد.
+
گفت:" میدونی مشکلِ ما چیه؟"
گفتم:"چی؟"
گفت:"ما محبت ندیدیم. وقتی یه ذره محبت میبینیم، دیگه چیزی رو نمیبینیم. مشکلِ خانوادهها همینه که بچههاشون رو با یه کیسهی خالی از محبت رها میکنن توی جامعه و بعد از اون ما به اولین کسی که یه ذره محبت بریزه توی کیسهمون دل میبندیم. سرشار از مهر که نباشیم، انتخابهامون مشکل پیدا میکنه."
راست میگفت.
برای خودم توی یادداشتهام مینویسم:
اگر روزی بچه داشتی، سرشارش کن از محبت؛ وگرنه روزی میرسه که خودت هم از تصمیمهایی که بعد از محبت دیدن میگیره و آدمی که بهش تبدیل میشه تعجب میکنی.
بسمالله.
سلام!
+
امروز که این نوشته را مینویسم، اواخر تیر ماه است و یک ماه از تابستان رفته. این روزهای من پر از اتفاقاتِ جدید است. از کارِ جدیتر از قبل در مدرسه و چشمانداز جدیتر کاری گرفته تا خریدهای عجیب و غریبی که همیشه ازشان فراری بودهام! مثلاٌ گمان کنید چهار ساعت و نیم بین پاساژها و مغازههای میدان شوش دنبالِ سرویس چینیای بگردید که ایرانی باشد و آن قدرها هم سنگین نباشد و گلهای صورتیش هم به اندازه باشد!
این تابستان بچههای همدورهایمان قصدِ مهاجرت کردهاند؛ تعدادی برای کارآموزیشان میروند و تعدادی کلاً اپلای میکنند. یک سری اتفاقات آن قدری برایم سنگیناند که بهشان فکر نمیکنم. مدتی میگذارمشان گوشهی مغزم بلکه تحملشان آسانتر بشود و نمیشود. بعد از چند روز و چند ماه باید از آن گوشه برشان دارم بنشینم و سنگهایم را باهاشان وا بکنم. دیروز که پدر زهرا ازم پرسید من کی میروم یک چیزی گوشهی مغزم روشن شد:
من کِی میروم؟
من اصلاً باید بروم؟
رفتنم خیر است یا ماندنم؟
یادم هست که اواخر دبیرستان کلی به مهاجرت فکر کرده بودم ولی فکرهای آدم و قالبهای تصمیمگیریش میتوانند مدام تغییر کنند. مثلاً وقتی همهی دوستانت قصد رفتن میکنند و وقتی به هرکسی میرسی اولین سئوالش ازت این است که " تو کی میری؟" و وقتی موقعیتش را هم داری.
آن روزهای دبیرستان تصمیمم را دیر گرفتم، ولی سعی کردم بندش کنم به یک تفکر و باور بزرگتر که شرایط زیاد تغییرش ندهد. الان هم اگر بگویم تصمیمم عوض شده دروغ گفتهام. هنوز ملاکهایی که باعث شد تصمیمم بر ماندن باشد و دنبال مهاجرت طولانی نرفتن پابرجاست. راهِ زندگیم همچنان از زندگیِ تماموقت در جایی به جز ایران نمیگذرد و این هم برایم اذیتکننده یا حسرتبار نیست.
چیزی که حالم را این روزها کمی آشفته کرده ندیدنِ هر روزهی عزیزانم است.
این که دور میشوند از من.
یکیشان سوییس درس میخواند، دیگری کانادا زندگی میکند و آن یکی میرود جنوب مای تا ببیند چه پیش میآید.
خودخواهی است؟ بله.
این آشفتگی خودخواهی است.
ولی راستش حس میکنم کم کم دارم نزدیک آن دورهای میشوم که فرودگاهِ امام خمینی شرطیم کند به فقدان، به دور شدن، به رفتنهای خیلی طولانی.
و اما کار!
روزگار بالاخره من را کشاند به مدرسه. آن هم نه یک مدرسهی معمولی؛ مدرسهی متخصص در علوم انسانی! چه کسی فکرش را میکرد که راهِ من از علوم تجربی خواندن در دبیرستان فرزانگان تهران برسد به کارِ تخصصی علوم انسانی! خودم هم در خوشبینانهترین حالت فکرش را نمیکردم! شکر خدایی که میشناسیمش با در هم شکستنِ پیمانها و قرارهای خودساختهمان!
شوقِ کار پر از انرژی میکندم. آن قدری که کلاً از دانشگاه و فعالیتهاش بریدهام! همیشه دلم میخواست جایی باشم پر از این همه خلاقیت و با این همه باز گذاشتنِ دستم توی روش و محتوا. الحمدلله :)
پروژهی کارشناسی از آن دورها بهم لبخندِ معناداری میزند و منتظر است بروم سراغش و من نمیروم :))
یکی دوتا پروژهی نیمهکارهی دیگه هم دور و بر مغزم هستند و هر از گاهی خودی نشان میدهند و منی که امیدوارم اواخر شهریور و با شروع ترم آخر دانشگاهیم بیایم و اینجا از اتمام همهشان بنویسم.
راستی!
اتفاقاتِ خوبی در مهدکودک در جریان است!
در اولین فرصت ازشان مینویسم انشاءالله.
بسمالله.
سلام!
+
زائرِ رند حاجتش این است:
مرده آید، شهید برگردد.
-آقای احمد بابایی-
پ.ن:
عکس را به وقتِ چهلمین روز از آخرین زیارت بچههای هیئت گرفتم در نمازخانهی فرزانگان یک. الحمدلله بابت این که خدا بهمان لطف میکند و اجازه میدهد که هر از گاهی از این مراسمها راه بیندازیم توی مدرسه. لا موثر فی الوجود الا خودِ تو خداوند. تاثیر بده به کارِ ما :)
بسمالله.
سلام!
+
مدتهاست نوشتههای اینجا پیشنویس، باقی میمانند و منتشر نمیشوند ولی این بار غم دارم. غم خودش را از گوشهی دلم پخش کرده و الان رسیده به آخرش. غم دلم را گرفته و پر از تجربهی احساسات جدیدم.
دیروز صبح بلند شدم برای نماز صبح. با حواس جمع و پرت و در حالتی از سکر شیرینی خواب سحر. از دیشبش گوشی را چک نکرده بودم و روی حساب شلوغی و حواسپرتی این چند وقت گفتم نکند قراری چیزی را فراموش کرده باشم. اینترنت گوشی را روشن کردم و بله را باز کردم. سه گروه پیام داشت. خواندم. کوبیده شدم به زمین. گویی کسی چنگ انداخته باشد در دلم. مستاصل شدم. صدایم در گلو خفه شده بود و نمیتوانستم چیزی بگویم.
رفتم توی پذیرایی و تلویزیون را روشن کردم. من زیاد سراغ تلویزیون نمیروم. این که ساعت شش صبح آمده بودم و دنبال کنترل میگشتم برای همه عجیب بود. مادر از اتاق آمد بیرون و داشت میگفت صدای تلویزیون را کم کنم که زهرا بیدار نشود. چشمش افتاد به زیرنویس شبکهی دو. گفت: وای. و نشست روی زمین و شروع کرد به آه کشیدن.
پدر برگشت سمت مادر و خبر را که شنید برگشت سر سجاده.
من این وسط همان طور میخ زمین بودم. نشسته بودم روی زمین و صدایم بند آمده بود. یک چیزی جای صدا جاری شد از چشمانم.
غم داشت در وجودم پخش میشد.
دلم چه میخواست؟
دلم میخواست بروم و خودم را بیندازم توی خیابان و یکی را پیدا کنم و ببینم خبر درست نبوده.
من ترور را از نزدیک تجربه نکرده بودم.
عماد مغنیه را دیده بودم ولی هم او آنقدرها برایم ملموس نبود و هم کوچک بودم. حالا من حالِ صبح هفت تیر را داشتم. حسِ وقتی که نمیدانی باید چه کار کنی.
میدانستم، مطمئن بودم که شهید میشوید. از سالها پیش.
گوشی را برداشتم و به عزیزترین پیام دادم: شنیدی؟
زنگم زد.
گفتم: انتظارش را داشتیم؛ ولی چرا این قدر سخت است این داغ؟
گفت دوستتان داشتیم که این شکلی شدهایم.
راست میگفت.
شما بزرگ بودید.
شما قهرمان بودید.
شما پهلوان بودید و پشتگرمیِ امنیت ما.
و حالا، همان طور که همه انتظارش را داشتند رفتید؛ بهترین جا، بهترین وقت، بهترین روز، بهترین شکل.
خوش به حالِ شما سردارِ سرباز.
پ.ن یک:
دلم داشت میترکید.
غم از دست دادن شما داشت از درون فاتحهام را میخواند.
اما کمکم ماجرا دارد فرق میکند انگار؛ غمِ شما دارد در کورهی داغش مرا میپزد.
پ.ن دو:
این سالها چه قدر محافظهکاری کردی فاطمه خانم رحمانی؟
بعد از همهی این جریانات، دفاعی داری از عملکردت؟
پ.ن سه:
تروریسم را برایم تعریف کنید.
بسمالله.
سلام!
+
پیشنویس:
با یکی دیگر از نوشتههای بیسروته طرفاید! اگر حوصلهشان را ندارید، حرف مهمی نزدهام؛ میتوانید صفحه را ببندید.
+
چند سال میگذرد از دوران دانشآموزی؟
راستش را بخواهید چند سالِ اول دقیق یادم بود و به ثانیه نکشیده، جواب این سئوال را میدادم.
حالا روزگار به جایی رسیده که باید در ذهنم بگویم:"یه سال که بعد کنکور،حدود چهار سال هم لیسانس میشه تقریباً پنج سال."
این روزها آخرین امتحانات دوران کارشناسی را میدهم و یک هفتهی دیگر میتوانم بیایم و بگویم با معدل نسبتاً خوبی از دانشگاه مدرکم را گرفتم و تمام.
دانشگاه یک هفتهی دیگر تمام میشود و اینجا میخواهم کمی حرف بد بزنم.
انتظارم نسبت به دانشگاه همه جوره بیشتر بود. چه از علمِ صرفاً ترجمه شده بگویم و منش دانشجویی که ندیدمش و چه تداوم ارتباطات دبیرستان. کمی دلخورم و این را انکار نمیکنم. مدتی است که به خاطر مشغلههای اخیر، کمتر میرسم بروم شهید بهشتی، تهران، آزاد و . مدتی است که دوستانم را کمتر میبینم.
زمان دارد ما را از هم دورتر میکند و راستش میترسم از دو سه سال آینده که روزهایی برسند که به هر دلیلی، ماهها بگذرد و پیامی بینمان تبادل نشود.
راستش زمان، برخلاف انتظارم دارد فاصلهها را بیشتر میکندو دلها را دورتر. غمانگیز نیست؟ باور کنید که هست.
+
غم دارم این روزها.
بغض دارم.
انگاری غم هم اثر تجمعی دارد.
میآید و تحمل میکنی.
جولان میدهد و تحمل میکنی.
میچرخد و میچرخاند و تحمل میکنی.
ولی یک شبِ زمستانی در حالی که غصهدارِ خانه نشستن در شب شهادتای پایش را میگذارد روی گلویت و نفست را میگیرد.
فکر میکنم بعضی غمها عزیزند و گرامی.
دعای این روزهایم این شده که خدای عزیزم، غمهای من را گرامی و عزیز کن. کمک کن رنجهایم فایده داشته باشند.
+
شکوای سبز را برای خودم خریدهام و فایلهاش را ریختم توی یک پلیلیست در گوشی تلفنم. گاهی آی شافل را میزنم و میگذارمش توی گوشم.
جواب میدهد؛ صد در صد تضمینی!
+
احساس عجیبی است این که بیدلیل اسامیِ کشتهشدگان سانحهی هوایی را اسکرول کنی و ناگهان یک اسم چشمت را بگیرد و بعد به خودت بگویی:"نه بابا، این که دو سه سالی میشد ایران نبود دیگه." و بعد یادت بیاید که الان تعطیلات کریسمس است و بیشتر دانشجوها برگشتهاند ایران و بعد یادت بیاید فرنوش یک هفتهی پیش عکس مراسم عروسی و کارت دعوتشان را گذاشته بود و بعد دوباره به خودت بگویی که :"حالا شاید یه پونه گرجیِ دیگه باشه." و بعد به خودت نهیب بزنی که اسمش خاص است فاطمه. تاریخ تولدش درست است. اسم همسرش هم پایین نامش آمده.
بعد مدام برای خودت بخوانی:
اینما توا یدرککم الموت،
و لو کنتم فی بروجٍ مُشَیَّده.
+
کم قرآن میخوانم.
کم قرآن میخوانم که میترسم.
آیات ۲۴۳ تا ۲۵۲ سورهی بقره را بسیار باید بخوانم.
بسمالله.
سلام!
+
دوری، دوری است. طول مدت و فاصلهش تسکینش نمیدهد.
فرقی نمیکند آن کسی که دوستش داری، رفته باشد جایی دور در شهرِ تو و یا جایی دور در این عالم. فرقی نمیکند قرار است چند وقت این دوری ادامه داشته باشد.
اوضاعِ آدمیزاد در این دوری پریشان میشود.
انگاری امنیتِ تو در کنار کسی است که عزیزِ توست.
حالا، یک کمی میفهمم چرا همسران رزمندهها طی سالهای جنگ امنیت ظاهریِ شهر خودشان را رها میکردند و میرفتند دزفول و اندیمشک و اهواز، زیرِ موشکباران.
دوری، دوری است. طول مدت و فاصلهش تسکینش نمیدهد؛ هدف چرا.
دلیلِ دوری را اگر باور داشته باشی شاید اوضاع کمی برایت بهتر شود.
بسمالله.
سلام!
+
دلم میخواهد این روزها یادِ بچهها بماند.
تلخی و اضطرابش نه؛ حلِ مسئلهاش.
دلم میخواهد یادشان بماند که در بحرانهای آیندهی کشورشان آنها موثرند و نقش ایفا خواهند کرد. برای همین برایشان یک بستهی کرونایی ترتیب دادهام!
وقتی تمام شد همینجا بارگذاریشان میکنم که نظرتان را بدانم :)
بسمالله.
سلام!
+
کرونا که اپیدمی شد، مدرسهها را هم از ما گرفت. حالا فکر کنم یک هفته است سر کلاس نرفتهام و در بهترین حالت یک هفتهی دیگر هم تعطیلایم. (امسال باید قید کمالگراییم را بزنم در سیلابس درسی!)
بچههای مدرسه تعداد زیادیشان من را در فضاهای مجازی نمیشناسند. من برایشان یک همدرسِ ادبیات و روانشناسی هستم که میروم و میآیم؛ در حد یک زنگ.
دختری دارم که بسیار مودب است.
من را دیروز در اینستاگرام پیدا کرده و پیام داده:
- سلام خانم رحمانی جان
شبتون به خیر
من یکی از دانشآموزهاتون هستم
حسابی مراقب خودتون باشیییییید
ما یدونه خانم رحمانی بیشتر نداریماااااا
دلم رفت برای این همه محبتش.
باید راست و حسینی بگویم که شاید از نظر خودت کار خاصی نکرده باشی ولی این همه مهربانیت رفت کنج دلم دختر :)
روزم را بین این همه غرغرِ بدون راهحل از سمت اطرافیانم ساختی!
بسمالله.
سلام!
+
آنفولانزا گرفتهام و توی خانه قرنطینه شدهام.
برای آدمی شبیه من که بیش از همه از جهت میزان صحبت کردن و ارتباط کلامی شبیه به آنه شرلی بودم و هستم، این قرنطینه از ابولا و جنون گاوی هم کشندهتر است!
بعد شما گمان کنید کسی از صبح بهتان بگوید که عصری خواهد آمد که چیزی را به دست شما برساند.
بعد مثلاً بعد از غروب بیاید.
بعد مثلاً یک دستهی نرگسِ کنفپیچشده توی دستانش باشد.
و کارش با شما همین باشد.
آمده باشد شما را ببیند و برایتان گل بیاورد.
گلها را گذاشتهام توی گلدان و روی میز کنار تختم. میز یک آینهی بزرگِ قدی دارد. نرگسها دو برابر شدهاند؛ گرمیِ قلبِ من ده برابر.
شامهام بسته است و بوی پیاز داغ مامان را هم نمیفهمم اما از لحظهای که گلها را دیدم چیزی شامهام را پر کرده که عطرِ نرگسِ تنها نیست؛ عطر دلگرمی است.
کرونا این روزها امانِ فکر و حواسِ مردم را گرفته و این بین یک ویدئوی خوب دیدم که جملهی طلاییِ پایانش را میتوانید در عنوان ببینید!
بله رفقا!
آخر سر همین دوست داشتن دنیا را نجات میدهد :)
پ.ن یک:
و معصوم فرموده باشد: هل الدین الا الحب؟
و امان از ما جماعتی که هنوز از این گزاره تعجب میکنیم.
پ.ن دو:
این شبکههای مجازی پر رفتوآمد شاید از اولش هم جای امنی برای من نبود.
حالا که تا حدی خودم را دور کردهام ازش وقتِ خوبی است برای بازگشت به این کنجِ امنِ مجازی.
همهجور بیانصافی نفسم را تنگ کرده راستش.
پ.ن سه:
یادم بیندازید از اولین بحثِ شدیدِ غیرعلمیم سر کلاس برایتان تعریف کنم.
ناگهان کورومون به گِرِیمونِ آهنی تبدیل میشود!
بعدنوشت:
الحمدلله سرپا شدم.
و راستش چند روزی است میخواهم دربارهی نقشم به عنوان یک روانشناسیخوانده در اتفاقات اخیر بنویسم.
یادم هست چندین جلسه سر کلاس آسیبشناسی روانیمان راجع به عدم پذیرش اساتید و دانشجویان پزشکی بحث کرده بودیم و باور نکرده بودم؛ این چند روزه باور کردم!!
درباره این سایت