بسمالله.
سلام!
+
امروز که این نوشته را مینویسم، اواخر تیر ماه است و یک ماه از تابستان رفته. این روزهای من پر از اتفاقاتِ جدید است. از کارِ جدیتر از قبل در مدرسه و چشمانداز جدیتر کاری گرفته تا خریدهای عجیب و غریبی که همیشه ازشان فراری بودهام! مثلاٌ گمان کنید چهار ساعت و نیم بین پاساژها و مغازههای میدان شوش دنبالِ سرویس چینیای بگردید که ایرانی باشد و آن قدرها هم سنگین نباشد و گلهای صورتیش هم به اندازه باشد!
این تابستان بچههای همدورهایمان قصدِ مهاجرت کردهاند؛ تعدادی برای کارآموزیشان میروند و تعدادی کلاً اپلای میکنند. یک سری اتفاقات آن قدری برایم سنگیناند که بهشان فکر نمیکنم. مدتی میگذارمشان گوشهی مغزم بلکه تحملشان آسانتر بشود و نمیشود. بعد از چند روز و چند ماه باید از آن گوشه برشان دارم بنشینم و سنگهایم را باهاشان وا بکنم. دیروز که پدر زهرا ازم پرسید من کی میروم یک چیزی گوشهی مغزم روشن شد:
من کِی میروم؟
من اصلاً باید بروم؟
رفتنم خیر است یا ماندنم؟
یادم هست که اواخر دبیرستان کلی به مهاجرت فکر کرده بودم ولی فکرهای آدم و قالبهای تصمیمگیریش میتوانند مدام تغییر کنند. مثلاً وقتی همهی دوستانت قصد رفتن میکنند و وقتی به هرکسی میرسی اولین سئوالش ازت این است که " تو کی میری؟" و وقتی موقعیتش را هم داری.
آن روزهای دبیرستان تصمیمم را دیر گرفتم، ولی سعی کردم بندش کنم به یک تفکر و باور بزرگتر که شرایط زیاد تغییرش ندهد. الان هم اگر بگویم تصمیمم عوض شده دروغ گفتهام. هنوز ملاکهایی که باعث شد تصمیمم بر ماندن باشد و دنبال مهاجرت طولانی نرفتن پابرجاست. راهِ زندگیم همچنان از زندگیِ تماموقت در جایی به جز ایران نمیگذرد و این هم برایم اذیتکننده یا حسرتبار نیست.
چیزی که حالم را این روزها کمی آشفته کرده ندیدنِ هر روزهی عزیزانم است.
این که دور میشوند از من.
یکیشان سوییس درس میخواند، دیگری کانادا زندگی میکند و آن یکی میرود جنوب مای تا ببیند چه پیش میآید.
خودخواهی است؟ بله.
این آشفتگی خودخواهی است.
ولی راستش حس میکنم کم کم دارم نزدیک آن دورهای میشوم که فرودگاهِ امام خمینی شرطیم کند به فقدان، به دور شدن، به رفتنهای خیلی طولانی.
و اما کار!
روزگار بالاخره من را کشاند به مدرسه. آن هم نه یک مدرسهی معمولی؛ مدرسهی متخصص در علوم انسانی! چه کسی فکرش را میکرد که راهِ من از علوم تجربی خواندن در دبیرستان فرزانگان تهران برسد به کارِ تخصصی علوم انسانی! خودم هم در خوشبینانهترین حالت فکرش را نمیکردم! شکر خدایی که میشناسیمش با در هم شکستنِ پیمانها و قرارهای خودساختهمان!
شوقِ کار پر از انرژی میکندم. آن قدری که کلاً از دانشگاه و فعالیتهاش بریدهام! همیشه دلم میخواست جایی باشم پر از این همه خلاقیت و با این همه باز گذاشتنِ دستم توی روش و محتوا. الحمدلله :)
پروژهی کارشناسی از آن دورها بهم لبخندِ معناداری میزند و منتظر است بروم سراغش و من نمیروم :))
یکی دوتا پروژهی نیمهکارهی دیگه هم دور و بر مغزم هستند و هر از گاهی خودی نشان میدهند و منی که امیدوارم اواخر شهریور و با شروع ترم آخر دانشگاهیم بیایم و اینجا از اتمام همهشان بنویسم.
راستی!
اتفاقاتِ خوبی در مهدکودک در جریان است!
در اولین فرصت ازشان مینویسم انشاءالله.
درباره این سایت