بسمالله.
سلام!
+
پاییز شروع شده با شلوغیِ ناگزیرش!
دلانگیز، یک:
درس دانشگاه در حال اتمام است و من خوابهای رنگارنگی برای روزهای خودم دیدهام. فراغت نسبی از واحدهای زیاد و متنوع، من را دوباره برگردانده به دوران اوج!
دلانگیز، دو:
با سه تا مدرسه کار میکنم و گرچه این کار در هفته چند ساعتی وقتم را میگیرد اما تعامل با بچههای راهنمایی و ساختنِ طرح درسی که همیشه توی مغزم بوده و قاطی کردن و هم زدنِ دروس معارف و علوم انسانی و ادبیات حتی قبل از کلاس حالم را خوب میکند.
دلانگیز، سه:
برای آدمیزاد تایید گرفتن روی دانستههایش مهم است. اگر چندین ترم معدل دانشگاهت بد نباشد و در کنار آن استادان دانشگاه هم اعتبار مختصری برایت قائل باشند، تایید سازمان سنجش دربارهی دانستههایت کمی اعتماد به نفست را بالا میبرد و من این را باور نداشتم تا همین چند روز پیش که سازمان سنجش نتایج المپیاد را اعلام کرد. من همان آدمام. قبل و بعد از اعلام نتایج هیچ تغییری نکردهام اما شرایط عوض شده است. یک باری باید این مسئله را در رشتهی خودمان بررسی کنم.
- حقیقتش این گستردگی رشتهمان را دوست دارم. هر کجا آدمیزاد هست و مسائل مربوط به تعاملاتش مطرح است میتوانم ربطش بدهم به رشتهی دانشگاهیم! -
دلانگیز، چهار:
گاهی دانستهها و دلخواستههای آدم با هم در تعارضاند. وقتی شناختها و هیجانات و امیال در تعارض با هم قرار میگیرند. مثلاً وقتهایی که میگویی: هر چیزی که تو بخواهی قبول!
اما تهِ دلت این است که امسال اگر صدام نکنی دق میکنم!
برای خودت میخوانی: تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.
اما همان لحظه که "د" باشد را میگویی در ذهنت میگذرد: میشود امسال من را بخواهی لطفاً.؟
راستش را بخواهید من راجع به اربعین تا در طریق نباشم باورم نمیشود که زائرم؛ حالا شما گمان کنید که بلیت هم آماده باشد و گذرنامه هم اعتبار داشته باشد و ویزا هم لازم نداشته باشی. مگر سالهای قبلی این شرایط نبود؟ بود.
تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.
دلانگیز، پنج:
هوای پاییز برایم دوستداشتنی است. هوایی که باعث میشود کمکم شالگردنها را از توی کمد دربیاورم! آن روز رفته بودم حسنآباد و کلی حسرت خوردم که چرا از بافتنی فقط زیر و روش را بلدم! امان از مغازههای کاموافروشی و رنگهایی که غرقت میکنند در خودشان. چه کسی باور میکند این روزها من در سایت"هنری" به دنبال "بافت کشباف انگلیسی" بگردم؟! :))
دلانگیز، شش:
فراغت اندک از روزهای پر از واحد در دانشگاه، باعث شده کتابهای غیردرسی دوباره به سبک زندگی من اضافه شوند. این چند وقت سه تا کتاب را تمام کردم و این شبهایی که وقت و حوصله و انگیزه دارم کتاب بخوانم را دوست میدارم. گذر از رنجهای تولستوی بعد از شش ماه از بخش رمانهای کتابخانه به من سلام میکند!
این روزها شلوغ و پرمشغله هستند ولی حس مفید بودن به من میدهند؛ الحمدلله.
این بین، یک ایستگاه اتوبوس بیشتر پیادهروی میکنم، پوشهی مسیر برای خودم میسازم، برنامهریزی میکنم برای قطعهی بیستوچهار ولی همهی خوفِ در دلم از جا ماندن است و کم آوردن در مسیر.
این ماههای اخیر خیلی از اولینها برایم اتفاق افتاده است؛ یعنی میشود اولین پیادهروی اربعین هم توی ماه آینده اضافه شود بهشان.؟
بعدنوشت:
این نوشته را دوم مهر ماه شروع کردم و چهارده مهر ماه تمام.
حالا یک جلسه رفتهام سر کلاسهایم.
بچهها ده سالی از من کوچکترند و جنس دغدغهها و دنیاشان با من متفاوت اما عمیقاً دوستشان دارم وقتی شوقِ زلالشان را میبینم. حتی وقتهایی که شیطنت میکنند و از من یک معلمِ بیعرضه میسازند!
درباره این سایت